برسامبرسام، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره

برسام تموم هستی مامان و بابا

درد دل

اگر نمی توانی اقیانوس باشی، دریا باش، اگر نه رودخانه باش واگر نمی نتوانی رودخانه باشی نهریكوچك باش، اما هیچ گاه مرداب نباش.نهری باش جاری، زلال و مهربان و با جوشش زیبایت زندگی را به همه هدیه كن چون وقتی حركت میكنی هم زنده ای و هم به دیگران زندگی می دهی ، سبزه های كنار نهر را دیده ای چه زیبا چشم رانوازش می دهند و ماورای پروانه های لطیف و زیبا هستند، این ها به خاطر سخاوت و مهربانی نهر كوچك اما جاری است، پس تو هم با الهام از این رود كوچك جاری شو و بدان خدا در همه حال با توست.                        &n...
23 آبان 1390

نا گفته ها

فاصله تابش خود را بر ديگران تنظيم کن . خداوند خورشيد را در جايی نهاد که گرم کند ولی نسوزاند...   شايع ترين کلمه "شهرت"است... دنبالش نرو. لطيف ترين کلمه "لبخند" است...آن را حفظ کن. حسرت انگيز ترين کلمه "حسادت"است... از آن فاصله بگير. ضروري ترين کلمه "تفاهم"است... آن را ايجاد کن. سالم ترين کلمه "سلامتي"است... به آن اهميت بده . اصلي ترين کلمه "اطمينان"است... به آن اعتماد کن. بي احساس ترين کلمه "بي تفاوتي" است... مراقب آن باش. دوستانه ترين کلمه "رفاقت"است... از آن سوءاستفاده نکن. زيباترين کلمه "راستي"است...با آن روراست باش   ...
23 آبان 1390

نی نی کوچولو

نی نی کوچولو گل پسره الان درست هفت ماه داره خوشگله و با نمکه روی لپش یه خال داره موهاش صاف و طلایی چشاش درشت و روشنه دل میبره با اون لباش وقتی که لبخند میزنه همیشه توی دهنش یه شیشه یا پستونکه نی نی کوچولو فقط کمی بزرگتر از عروسکه بابایی اسم باباشه اسم مامانش مامانی یکی یدونست چون نداره خواهری یا برادری
23 آبان 1390

تلاشهاي برسامم واسه موفقيت

قربونت برم چشات درشت هست چرا گردترش کردی؟؟؟؟؟؟؟؟ فکر کنم دیگه عروسکم داره دندون در میاره قربونت برم من داره عسلم تلاش میکنه که چهار دست و پا رو یاد بگیره موفقیت های گل پسرم آخه مگه میشه نخوردش جوجو تصمیم گرفته هر طور شده پاشه شیطونی کنه یه مرحله رو با موفقیت طی کرد پسرم دیگه داره خسته میشه آخر و عاقبت تلاش برسام کوچولو خسته و بی نتیجه منتظر کمکه وای خدا چشاش و ببین اینجا دیگه خوابش برد همه این عکسا مربوط به دیروزه که خونه مادر جون برسامی بودیم شبشم که رفتیم و مثل همیشه طبق روال هر روز قربونش برم نمی خواست بخوابه   ...
22 آبان 1390

يك روز ساده

سلام امروز شنبه 21 آبان و منم ميخوام از ديرروز كه يه روز ساده بود بگم شب 5 شنبه قرار بود بريم مهموني كه آقا برسام بر خلاف روزهاي ديگه كه تا 1 شب بيداره و آخرشم با جنگ و جدال ميخوابه اون روز از 6 عصر خوابيد تا 6 صبح جمعه فقط شير ميخورد و دوباره غرق خواب ميشد 6 صبح روز جمعه آقا برسامي يه ذره لالاش تموم شد پا شد واسه خوردن تا 8.5 دوباره خوابيدن 10 صبح جوجوم و بردم حموم وايييييييييييييييييي حموم رفتني خيلي خوردني ميشه خلاصه يه كم بعد رفتيم خونه عزيز جونش (مادر بابايي) واسه ناهار از اونجام رفتيم خونه مادر جون كه سپهري هم اونجا بود و خلاصه مثل هميشه تا شب اين دو تا جوجو تمام لحظه هاي ما رو پر كردن با شيطنتاشون برسامي كه قربونش بشم هر لحظ...
21 آبان 1390

عروسي

سلام برسامی من صبحت بخیر گلم دیشب با هم رفتیم عروسی من و برسامی و باباش اول ترسیدی و همش گریه میکردی ولی بعد به صدا عادت کردی و شروع کردی به شیطونی بعدشم خوابیدی و من وبابام مجبور شدیم  10 شب که تازه اول عروسی بود واسه نپریدن از خواب و نترسیدنت برگردیم خونه ...
18 آبان 1390

عید قربان

سلام گل پسرم برسامی من عیدت مبارک گلم دیروز اولین عید قربان زندگیت بود پیش مادر جون و داییا و زنداییا از همه مهمتر پیش سپهر توپولی که دیروز خیلی شیطونی کرد بودیم پدر جون رفته بود تهران نو عید خواهرش بابایی هم عصر اومد تا خوش بگذرونیم خلاصه اولین عیدی بود که تو و سپهری کنارمون بودین قربونتون برم که هر دوتون جیگر شدین
17 آبان 1390

بی خوابی های شبانه

سلام دوستان ظهر پاییزتون بخیر امروز تصمیم دارم از کارای دیشب برسامی بگم این عکس های بالا مربوط به ماه های اول تولد برسامیه دیشب که از خونه مادر جون اومدیم آقا برسام تو راه خوابیدن ما هم آروم آروم آوردیمش خونه خیلی یواش لباساش و در آوردیم تا بیدار نشه آخه اگه بیدار میشد بیچاره میکردمون تا دوباره بخوابه خلاصه بیدار نشد ولی 5 دقیقه بعد چشاش مثل دو تا گردو میچرخید خلاصه تازه شروع داستان بود بازم مثل هر شب نمیخواست بخوابه میخواست بازی کنه تا 1 شب در گیر بودیم تا خوابش برد 6 صبح هم با ما بیدار بود   ...
12 آبان 1390

درد دل های مامان و بابا

پسرم ،آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم و یا نتونستم لباسهایم را بپوشم اگر صحبتهایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی رو برایت تعریف کنم...وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم با تمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند ، فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت رو به من بده ....همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من بر میداشتی...زمانی که میگویم...
12 آبان 1390