من و برسام و کلی حرف
سلام بعد مدتها به دوستان خوب وبلاگی
خیلی دلم تنگ شده بود دلم میخواست بنویسم ولی فرصت نمیشد و حسابی سرم شلوغ بود
تو این مدت چند بار رفتیم مسافرت و مادر جون برسامی (مامان خودم)جراحی شد
برسامی هم چند روز بعد جراحی شد انگار اون جراحی که همیشه ازش میترسیدم تو قسمت برسامی من بود چقدر سخت بود لحظه ای که برسام و جدا کردن و بردن جراحیش کنن بدتر از اون وقتی بود که از ریکاوری آورده بودنش بیرون و صدام زدن همراه برسام بیاد تو و تحویلش بگیره
وقتی دیدم برسام داره خودشو میکوبه به تخت حالم داشت بد میشد و متاسفانه اون لحظه فقط من اونجا بودم گفتن بگیر بغلت ولی نتونستم چون میترسیدم بیافته و سریع زنگ زدم بابای برسام اون اومد تو و بغلش کرد 9.5 جراحی شد و تا به هوش بیاد و دردش آروم شه شد 3 بعد ظهر بعد از اون خوب بود و فرداش ترخیص شد ولی چیزی که خیلی بد بود لحظه ای بود که دکتر اومد وزیت کنه گفت یه جراحی دیگه هم داریم اینو که گفت دیگه چیزی نفهمیدم بعدا از پرستار پرسیدم گفت چون بچه است نمیشد مدت بی هوشی بالا باشه واسه همین عملش دو مرحله ای شد حالام 28 آذر دوباره جراحی میشه
بعد جراحی عکساش و میذارم تو وبلاگش